۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

راحله، دختر هرات


راحله یکی از دانش آموزهای مادرم بود.یک دختر دورگه ی افغانی-ایرانی.مادرش ایرانی بود و میگفت پزشک بوده .پدرش افغان .مادربزرگش(مادر پدر) ایرانی و پدربزرگش افغان.مشهد زندگی می کردند که بعدا به اینجا می آیند.پدر در جنگ با طالبان کشته می شود و مادرش هم گویی سه فرزندش را میگذارد و میرود.کسی ازش خبر نداشت.اما می گفتن رفته عربستان و ازدواج کرده.راحله همیشه یک شعر میخوند.من دختر هراتم.با اون لهجه ی شیرینش چقدر دلنشین می شد وقتی این شعر رو می خوند.بسیار با استعداد بود و درسخوان و بسیار کوشا.اون اوایل گریه می کرد که من ایرانیم ولی بعد مدتی که دیدمش با یک احساس غروری از افغانستان صحبت می کرد.دوستش داشت.براش عزیز بود.پیش مادرم زبان میخوند.چندسال دوره ی راهنمایی و اوایل دبیرستان همیشه می دیدیمش.یادمه تا سوم دبیرستانش هم بعضی وقت ها میومد.برادرش اون موقع تازه ازدواج کرده بود.همسرش هجده ساله بود و خودش هم کارگر ساختمان.راحله یک برادر کوچکتر هم داشت.پدربزرگش همیشه حامیش بود .خیلی همدیگه رو دوست داشتن تا اینکه همون چند سال پیش که راحله دبیرستان بود در یک سفری که رفته بود افغانستان اتوبوسشون مورد حمله قرار گرفت و کشته شد.انگار از همون موقع زندگی راحله هم عوض شد.
شمارش رو داشتم اما موبایلم که خراب شد همه ی شماره هام به باد فنا رفت!از جمله شماره ی راحله.دیگه زنگ نزد خبری هم ازش نبود تا اینکه امشب مادربزرگش زنگ زد.نوه اش ،پسر برادر راحله 7ساله شده و با اینکه مجوز دارند اما مدرسه ثبت نامش نمی کنند.زنگ زده بود ببینه میشه کاری کرد یا نه؟از راحله که پرسیدیم یه لحظه همه ی آرزوهاش جلوی چشمم اومد اینکه دوست داشت بره دانشگاه و پزشک بشه.خوشحال بود که پدربزرگ و مادربزرگش حامیش هستند و نمیگذارند به این زودی ها ازدواج بکنه.اما حالا ،10روز دیگه بچه ی راحله به دنیا میاد!برادرش توان مالی نداشت و از عهده ی مخارج بر نمی یومد و راحله که در رشته ی مامایی دانشگاه قبول شده بود رو مجبور به ازدواج می کنه.مادربزرگش می گفت شوهرش خوبه اما مادرشوهرش خیلی اذیتش می کنه.
ناراحت بود و بغض گلوش رو گرفته بود که چرا نتونسته بود بایسته و نگذاره ازدواج کنه و ادامه تحصیل بده.
و من آرزوهای برباد رفته ی دختری را می بینم که من دختر هراتم بر لب زمزمه می کرد و دوست داشت مثل مادرش پزشک شود...
بغضم گرفته .چشمان معصومش از جلوی چشمانم لحظه ای دور نمی شود.سخت است تمام عمر در سوگ آرزوهایت زندگی کنی.
من این دخترکان را دوست می دارم.شاید تو نه.اما به آن ها که نگاه می کنم به چه امیدهایی درس می خوانند تا بتوانند گوشه ای از این بار سنگین تغییر را بر دوش بکشند احساس خوبی وجودم را در بر می گیرد.غمشان بر غمم می افزاید و خوشحالیشان لبخند بر لبانم می نشاند.

هیچ نظری موجود نیست: