۱۳۹۱ شهریور ۹, پنجشنبه

پناهندگی به بهای تاراج عزت ملی؟

پناهندگی به بهای تاراج عزت ملی؟

 
واقعیات عینی و رسانه‌های بین المللی، گزارش گر حقیقت ناگواری است که در آن حیثیت، اعتبار و عزت ملی ما به بدترین روش ممکن به عنوان بها پرداخته می‌شود. کسانی که به عنوان نمایندگان مردم درعرصه های مختلف سیاسی، علمی و ورزشی تلقی می‌شوند، پس از پایان ماموریت سیاسی یا اتمام تحصیل و مسابقات در کشورهای غربی،به هرچه هست، پشت پا می‌زنند و زندگی در آنجا را به هرقیمتی می‌خرند و به کشور بازنمی‌گردند.

قبل از این نیز روش های دیگری از حیثیت فروشی وجود داشت و برخی برای اخذ پناهندگی به راهزنی فرهنگی می‌پرداختند، با دهن کجی به اعتقادات، ارزشهای دینی و خیانت به مردمش، کیس می‌ساختند تا با پرداخت بهای گران، به پناهندگی نائل آیند. اما این موضوع، حکایت از راز نهان خودباختگی، بی تعهدی، مسئولیت گریزی و فقدان عزت و حقارت شخصیتی کسانی دارد که برای گذران چند صباحی، هربهایی را می‌پردازند تا به مُلک فرنگشان راه دهند. غافل از اینکه در آن قفس طلایی برای پرنده مهاجری جز همان غربت و عزلت ارمغانی نیست. سرنوشت و تجربه پناهندگان به کشورهای غربی، گواه صدق این مدعاست.

با آنکه چنین پناهندگی ذلت باری اوج افول شخصیت انسانی فرد را نشان میدهد، اما یک امر فردی است و مبین این است که فردی از اتباع کشور، مرتکب چنین خفتی شده است. اما وقتی که فرد شخصیت حقوقی پیدامی کند، دیگر فرد نیست و عمق فاجعه از این فراتر رفته و آتش به خرمن حیثیت، عزت و اعتبار یک ملتمی‌زند. وقتی، مقامات و رسانه های غربی، به صورت مستند گزارش میدهند که "صدها افغان از جمله شماری از کارمندان دفتر ریاست جمهوری افغانستان، دیپلمات‌ها روزنامه نگاران، ورزشکاران، دانشجویان پس از سفرهای رسمی و یا هم پس از پایان ماموریت یا دوره آموزشی خود، به افغانستان باز نگشته اند" و کمیسیون بین المللی ولسی جرگه گزارش میدهد که چهل درصد دیپلمات ها، پنجا روزنامه نگار، سی ورزشکار و دهها محصل و دانش آموز پس از پایان ماموریت سیاسی یا آموزشی و ورزشی، بازنگشته اند و موقعیت های برتر ملی شان را به پای زندگی در غرب، قربانی می کنند، آیا بیگانگانی که در کشور ما حضور دارند، به تاریخ و مردم این مُلک احترام خواهند گذارد.

وقتی که کارمند دفتر ریاست جمهوری، سفیر و نماینده سیاسی یا یک قهرمان و تحصیلکرده ملی در این حد بی تعهد باشد و به شخصیت سیاسی، علمی و ملی خود، ارزش نگذارد، دیگران هم به عنوان یک انسان درجه دو نگاه می کنند و حق توحش می‌پردازند و بر مُلک می تازند.

طبعاً اینان به عنوان نمایندگان رسمی سیاسی، ورزشی و علمی کشور، ماموریت داشته اند، در داخل هیچ مشکل سیاسی و امنیتی ندارند اما با این وجود وقتی تلاش و تقلایی برای پناهندگی می‌کنند، اگر شبهه خیانت در حین ماموریت را در ذهن مردم متبادر نسازد، دلایلی نظیر تفاوت شرایط زندگی، امتیازات بیشتر، مجوز زیر سئوال بردن حیثیت و شخصیت یک ملت نمی‌تواند باشد.

بنابراین، اگر چه مسأله پناهنده شدن افراد پیش گفته، موضوع جنایی نیست اما از آنجایی که اینپدیده نگران کننده،ضربه حثیتی به پرستیژملی و سیاسی کشور وارد می‌سازد، تا به تاراج عزت بیشتر نینجامیده،؛ بایستی به شناخت علل آن اقدام نمود و چاره‌ای جست.
نخستین بستر، فرایند فاسد گزینش و جذب افراد این‌چنین؛ به عنوان سفیر، کارمند و محصلاست. وقتی که شایسته سالاری جای خود را به واسطه سالاری و زدو بندها می ‌دهد و تعهد فرد، جایی در انتخاب‌ها و انتصاب‌ها ندارد، نمی‌توان منتظر چنین ناگواری‌هایی نبود.

دیگر آنکه امروز بدلیل همین فرایندهای آلوده‌ای گزینش و چینش، ازامور دپیلماتیک گرفته تا بورسیه ها و فرصت های تحصیلی؛امنیت شغلی و کاری در کشور وجود ندارد و همه کارها دارای نهاد ناآرام است و با رفتن فردی از یک وزارت و ریاست و... امیدی به بازاحراز موقعیت و شغل نیست، از این‌رو، تنهاکاری که فضای فاسد موجود فراهم آورده، همین شکار فرصت‌هاست که به قیمت لگد مال کردن حیثیت و آبروی یک ملت هم که شده، برازندگی اجتماعی و موقعیتی را با پناهندگی درغرب معاوضه کنند.

مسأله دیگر، فضای رفتاری و روانی مردم در کشور است به گونه‌ای کهبه فردی که در مغرب زمین تنظیفاتی است، نسبت به یک تحصیلکرده یا عنصر فرهیخته و فرهنگی،بهای بیشتر داده می‌شود. این تحقیراجتماعی برای افراد فاقد قوام یافتگی شخصیتی، باعث می‌گردد به یک حقارت واقعی تن دهند تا به موقعیت کاذب مورد احترام دست یابند.

حال با توجه به عوامل پیش گفته، اقدامات بازدارنده ای که می‌توان در دستور کار قرار داد، این است که:

اولاً: افرادی که موقعیت‌های سیاسی و تحصیلی و حتی رسانه‌ای شان محصول زدوبندهای واسطه سالارانه است، معرفان و حامیان آنها مسئول اند و باید مواخذه شوند تا ترس از عواقب هم که شده، مبادرت به واسطه گری نکنند.یکی از این مجازات ها می‌تواند، برکناری معرفان و حامیان آنهاباشد و می‌توان از این طریق، با برخی زمینه‌های فساد نیز مبارزه موثر نمود.

دوم آنکه؛ شایسته سالاری و سالم سازی فرایندهای استخدامی سیاسی و تحصیلی و رسانه‌ای، دیگر اقدام بنیادی است. به این معنا که افراد متعهد و شایسته با توجه به بافت قومی و سیاسی کشور، جذب شوند و این فضا کمک می‌کند تا شایستگان به لحاظ روانی و شغلی از امنیت لازم برخوردار باشند و شرایط رقابت های سالم نیز احیاء گردد و دیگر کسی فرصت‌های مقطعی را شکار ذی قیمت ندانند و عزت و حیثیت خویش را ارزان نفروشند.

سوم؛ فرهنگ سازی و احیای احساس تعهدملی و خودباوری و ارزشگرایی به جای دالرگرایی است. وقتی که از رسانه و رفتار عوام و خواص، پول بارگی و زرسالاری می‌بارد و فقرا، بهایی و جایگاهی ندارند؛ زر و زور، معرف شخصیت و شعور انسانی نشان داده می‌شود، پناهندگی به بهای تاراج عزت و حثیت ملی، بهایی بعیدی نیست که عده‌ای حاضرند و می پردازند.

۱۳۹۱ مرداد ۱۷, سه‌شنبه

مستند


(اين قضيه دريكي از ولسوالي هاي نزديك هرات اتفاق افتاده است )


از پشت تلفون صدایي به ارامی ، طوری که کسی صدای انرا نشنود میگفت به لحاظ خدا مرا امشب خواهند کشت لطفا مرا نجات دهيد !!!

مشاور از این طرف تلفون به وی میفهماند که از خانه بیرون شود . به خانه ارباب قريه ،ملا ویا به کدام مرکز امنیتی خود را برساند ولی دختر ميگفت : یک پایم شکسته است ودست هایم بسته است نمیتوانم بیرون شوم ، بخدا مرا میکشند وگناه من به گردن شما است.

ادرس وي سوال شد ، گفت ولسوال وقوماندان مرا میشناسند دو بار به ولسوالی رفته بودم همه از قضیه ام خبر دارند . نامم فرشته است . بلافاصله با ولسوال محل تماس حاصل شد ولسوال محل در ابتدا موضوع قوم وعرف را بهانه کرد ولی از اين طرف تاکید شد تا از قتل ویا کدام خشونت دیگر با این دختر جلوگیری به عمل اید .

قضیه تا عصر متداوم پیگیری میشد . ولسوال محل خبر داد که دختر را از خانه به همکاری حارنوالی بیرون کرده وبه جانب شهر فرستاده است . ساعت پنج عصر قضیه به هرات رسید . درقدم اول موصوفه نیاز به درمان داشت . طبق گفته خودش یک پایش مشکل اساسی داشت ، کمر ، سر و صورت وبیشتر اعضای بدنش جراحت برداشته بود . فرشته به سر پناه معرفی شد وعامل قضیه که کاکایش بود دستگیر وبه نظارت خانه روانه گرديد .

فرشته دخترک زیبايي بود اما از سیمایش ميشد افسردگي او را ديد . وقتی به مصاحبه خواستمش میلنگید . وقتی کارمند سر پناه متوجه شد از اوسوال کرد چرا چوب دستی ات را برنداشتی دخترک با حالت افسرده گفت نمیخواهم در این سن وسال عصا داشته باشم . مقابلم نشست ، خود را برایش معرفی کردم وگفتم کسی که همان شب اول برایش زنگ زدی من بودم ، بسیارخوشحال شد وگفت نمیدانم چرا به شما امیدوار بودم . سپس با آرامي صبحت خود را اين چنين آغاز كرد:

پنج ساله بودم که پدرم به اتهام قاچاق مواد مخدر در ایران دستگیر واعدام شد . من یگانه فرزند خانواده بودم با مادرم به خانه پدر کلان مادری رفتیم ، شش ماه بعد مادرم ازدواج کرد ومرا به کاکایم تحویل داد . مادرم به ایران رفت وازآن زمان تا کنون ندیدمش ، میگویند زنده هست .

از طفولیت از همه چیز محروم بودم حتی از بازی.مسئولیت کار خانه با من بود از پخت وپز تا صفایی منزل ، دختر کاکایم که همسن وسال من بود لباس نو میپوشید بازی میکرد عروسک داشت ،مهمانی وبازار میرفت ولی مرا اجازه نمیدادند. هشت ساله شده بودم که مرا برای پسر کاکایم فاتحه کردند خودم هیچ نمیدانستم ونمی خواستم . کار خانه . لت وکوب ، گرسنگی وتشنگی ، محرومیت از همه چیز برنامه متداوم زندگی من بود .

وقتی دوازده ساله شدم متوجه شدم که پسر کاکایم مرا دوست ندارد همیشه به چشم یک نوکر به من نگاه میکند واین یک واقعیت بود . من نوکر ان خانه بودم . هیچ وقت با انها غذا نمیخوردم ، هیچ وقت لباس خوب نداشتم ، هیچ وقت مکتب نمیرفتم وحتی در اتاقی که انها میخوابیدند برای من جای نبود. نامزادم همیشه وپیش روی همه میگفت ( این خدمتی خانه ما است من یک زن دیگه میخواهم) هنوز من دوازده سال داشتم . چندین بار برای کاکایم گفتم که مرا جای عروسی کند وپولی که بابت من میگیرد پسرش را داماد کند اما او همیشه میگفت ( تو میخواهی که من لنگی خود را زیرپایم کنم؟) . با چند تن از برزگان قوم نیز صحبت کردم ولی همه به من خندیدند . وقتی این بحث داغ شد کاکایم خشونت ها را بیشتر کرد شب وها وروز ها بندی بودم یکبار چهار ماه مرا در یک اتاق حبس کردند. چند بار نسبت بد رفتاری و لت وکوب به کلینیک برده شدم ، دوسال این وضعیت را تحمل کردم ، کاکایم تلاش داشت تا پسرش را با من همبستر نماید . ولی من قبول نمیکردم واو هم ( پسرکاکایم شکور) علاقه ای به من نداشت .بلاخره اب از سر گذشت از خانه بیرون شدم وبه ولسوالی رفتم . اثار خشونت در تمام بدنم هویدا بود . منسوبین ولسوالی کاکایم را دستگیر کردند وزندانی ، مرا هم به خانه کلان قوم ما روان کردند. ده شبانه روز در خانه حاجی وکیل ، روزهای بسیار بدی داشتم . لت وکوب فحش وناسزا وتهدید ، هر شب شکور را میاوردند ومیگفتند باید با فرشته همبستر شوی بعد از ده شبانه روز ظلم وستم دوباره به خانه کاکایم برگردانده شدم وهمان شب لت وکوب شدم . کاکایم میگفت فقط یکبار پسرم با تو همبستر شود فردایش تو را خواهم کشت واین تنها آرزوی من است ، کسی که از تصمیم بزرگان سر پییچی کند سزایش مرگ است وبی ابرویی .

آنشب شب سختی بود رفت وامد و در گوشی صحبت کردن ها ی کاکایم ، ارباب وحاجی وکیل . سه نفری از من خواستند تا به شکور اجازه دهم با من همبستر شود ولی من گفتم ما نکاح کرده نیستیم واین كار حرام است ، از طرفی میدانستم که بعد از همبستر شدن کشته خواهم شد . حالا کاکایم گفته بعد از اينكار باید کشته شود ومن باید مقاومت میکردم . پشت بام بودیم کاکایم گفت اگر امشب راضی نشوی به زور اینکار خواهد شد . مرا در محاصره گرفته بودند . شروع کردم به سر وصدا وکمک . مطمئین بودم که صدای من تا چند خانه انطرفتر میرود . چون صدای زن همسایه را میشنیدم که برایم گریه میکرد ولی نمیتوانست به من کمک کند. راه دیگری وجود نداشت جز مرگ ، خود را از پشت بام به پایین انداختم وارام شدم ، اما این ارامش ابدی نبود . فردایش در کلینیک به هوش آمدم نمیدانم چی وقت روز بود . تمام اعضای بدنم درد میکرد سر م با بنداژ ودستمال بسته بود کمرم بسیار درد داشت پایم نیز بسته بود . به داکتر گفتم به ولسوالی خبر بدهد . یکی از اقوام امد همیشه مرد خوبی بود همیشه اومرا به کلینیک میبرد ویگانه کسی که کاکایم را ملامت میکرد او بود . با ارامش برایم گفت ( کاکاجان دیگه مشکلات تو حل شده به من اعتماد کن وبرو به خانه من تورا برای پسرم خواستگاری میکنم ، اگر خواستی با او ازدواج کن ) من هم قبول کردم ومرا بین تذکره به خانه کاکایم بردند عصر بود . مهمان ها هم رفت وامد داشتند فکر میکردم از چنگ کاکایم رها شده ام اما نمیدانستم که پشت دروازه های اتاق گفتگوهای دیگری جریان دارد .

شب شد وشکور همراه کاکایم وارباب وارد اتاقم شدند، هردودستم را بستند . ارباب وکاکایم از اتاق بیرون شدند و شکور کاکایم را به ارزویش رساند ! او به من تجاوز کرد ، آنهم در آن وضعیت ، من در مریضی ماهوار بودم ، بسیار عذر کردم ، به شکور قسم یاد کردم که هر گاه خوب شدم به او این اجازه را میدهم ولی قبول نکرد ، گفتم گناه دارد ، من حیض هستم ولی هیچ چیز را نمی پذیرفت . گفت اینبار اول واخر هست ، وقت رفتن با من خدا حافظی کرد ، گویا دلش برایم میسوخت ، به من نگاه میکرد ، ما با هم بزرگ شده بودیم در یک خانه . همبازی ودختركاكا پسر کاکا ، شاید محرومیت های مرا به خاطر میاورد ، وقت بیرون شدن با چشمان اشک الود گفت فردا روز اخر عمرتوست. سپس دستهایم را باز کرد ورفت .

در ولسوالی ما شب ها گزمه زیاد است ودلیل ان هم مرز بودن ولسوالی ما با ایران است . شب ها قاچاقبران هستند ودولت . تا صبح بیدار بودم ومیدانستم که شب مرا از خانه بیرون کرده نمیتوانند . با روشنایی صبح متوجه شدم که تلفون شکور کنار بستر خون الود من افتاده است ، انرا برداشتم وبه شماره ای که نرس کلینیک روی دستم نوشته بود زنگ زدم ، همه امید زندگی ام به این شماره بود مردی گوشی را براداشت وگفتم مرا میخواهند بکشند . لطفا به من کمک کنید او به من میگفت به ولسوالی برو به خانه ارباب ویا ملا ومن گفتم که پایم شکسته است ودروازه برویم بسته از من ادرس خواست و من آدرس را به اوگفتم ، یکساعت بعد سربازان ولسوالی امدند ومرا از خانه بیرون کردند وبه شهر اورند . حالا نمیدانم چی خواهد شد . کاکایم محبوس است ، شکور فرار کرده ومن هم اینجا هستم .

مشاور به او تسکین میداد تا ارام شود ولی آيا او با اين حرفها امکان داشت آرامش پيدا كند ؟ ؟ ؟ خدا میداند...

تهيه كننده : احمد كريم حقيار

ويرايش و تنظيم : سيدوحيد هاشمي